من و تنهائيم کنار هم
با تمامی خستگی هامان
به غروب عبوس می نگريم.
با سرود بزرگ باور خويش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به يادها دادم
ياد ها را به باد ها دادم.
با گريز حباب باور خويش
در غروب عبوس می خوانم:
ای خدايان برفی خِودخواه
شرمگينستم از ستايش خويش
رفته ام تا هر آن کجا بتوان
گامهايم نمی رود زين پيش.
در عروج صداقت افلاک
جمله آغاز ، ناتمامی ها.
اينک افتاده ام به درهء خاک
با تمام نارسائی ها.
در يقين مطلق هيچ
باز تنهائی و من ... آنسوتر
چشم دوزم به چشم همسفرم
- آنکه با من منست و بی من هيچ -
بينمش مهر مهربانی ها
يابمش باغ همزبانی ها
گويمش - زانک نيک می دانم
اينکه پايان ، نارسائی هاست: -
راستی هرچه ئی ، دروغ نئی ؟
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.